عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نخستین هدیه آسمانی

تب و بی خوابی

  امروز پنج شنبه  ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم.   دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت...
30 دی 1389

تب و بی خوابی

امروز پنج شنبه ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۴:۵۰ دقیقه بعد از ظهره.عسل قشنگم الان توی بغل باباتی و داری بازی میکنی.استرس مامانی واسه واکسن زدن بی دلیل نبود .عزیز دلم.دیشب خیلی تب داشتی و کلی ما رو ترسوندی.اصلا" شیر نمیخوردی طوری که بعد ار ۴ ساعت هر کاریت کردیم شیر نخوردی.از ترس اینکه مبادا ضعف کنی با کلی ترفند و بازی بازی با قطره چکون بهت شیر دادیم. دیشب با هر بدبختی بود خوابوندیمت .امیدوار بودم مثل دفعه قبل راحت بخوابی ولی ساعت ۳.۵ نصف شب با صدای جیغت از جا پریدم و دیدم داری از تب میسوزی بابایی رو بیدار کردم.اونم دویید یه ظرف آورد تا پاشویت کنه.سریع بهت قطره استامینوفن دادیم و به کمک بابایی بالاخره تبت یکم پایین ا...
30 دی 1389

واکسن چهار ماهگی

    عسل خوشگلم مامانی امروز شما رو بردیم واسه واکسن زدن.از شب قبلش گفتم که کلی استرس گرفته بودم ولی میدونستم که بابایی مرخصی گرفته و کلی کمکم میکنه تا استرسم کم شه.دیشب بر خلاف شبای قبل زود خوابیدی و ساعت ۸ صبح بیدار شدی فقط قبلش ساعت ۶ صبح توی خواب بهت شیر دادم و بعدش خوابوندمت.چون از دفعه قبل تجربه داشتم که توی مرکز بهداشت معطل میشیم اول رفتم نوبت گرفتم شماره ۱۵ بودیم شماره ۱۰ رفته بود داخل. اومدم خونه دیدم بابایی شما رو خواب کرده ولی چاره ای نبود باید میرفتیم.بابا جون لباس پوشید رفت تا ماشینو از بیرون بیاره توی پارکینگ تا گرم باشه بعدشم تو خانمی رو لباس پوشوندمو رفتم بیرون .خدا رو شکر دخمل خوبی بودی و گریه نکر...
29 دی 1389

واکسن چهار ماهگی

عسل خوشگلم مامانی امروز شما رو بردیم واسه واکسن زدن.از شب قبلش گفتم که کلی استرس گرفته بودم ولی میدونستم که بابایی مرخصی گرفته و کلی کمکم میکنه تا استرسم کم شه.دیشب بر خلاف شبای قبل زود خوابیدی و ساعت ۸صبح بیدار شدی فقط قبلش ساعت ۶ صبح توی خواب بهت شیر دادم و بعدش خوابوندمت.چون از دفعه قبل تجربه داشتم که توی مرکز بهداشت معطل میشیم اول رفتم نوبت گرفتم شماره ۱۵ بودیم شماره ۱۰ رفته بود داخل.اومدم خونه دیدم بابایی شما رو خواب کرده ولی چاره ای نبود باید میرفتیم.بابا جون لباس پوشید رفت تا ماشینو از بیرون بیاره توی پارکینگ تا گرم باشه بعدشم تو خانمی رو لباس پوشوندمو رفتم بیرون .خدا رو شکر دخمل خوبی بودی و گریه نکردی.سوار ماشین شدیمو ر...
29 دی 1389

امید زندگی مامانو بابا

امروز دوشنبه ٢٧ دی ماه سال ١٣٨٩ تصمیم گرفتم خاطرات تو نوگل قشنگمو بنویسم..البته مدتهاست که جسته گریخته هر وقت تو خانمی بذاری چند خطی یادداشت میکنم ولی الان به لطف نی نی بلاگ تصمیم گرفتم برات بنویسم.از تمام لحظات انتظار تا به دنیا اومدن تو فرشته کوچولوی مامانو بابا که دنیای مارو کلی  تغییر دادی.مامانت قبل از به دنیا اومدنت شاغل بودو کار میکرد.هم زبان درس میداد هم توی یه شرکتی مشغول بود ولی تو خانمی چنان انقلابی توی دل مامان به پا کردی که کارو تدریسو به کلی فراموش کردمو خونه نشین شدم.حالا بماند که چقدر اوضاع روحیم به هم ریخته بود.از هر غذایی بدم مییومد تازه از  بوی ماشین نوییم که تازه خریده بودیمم بدم میومد .باورت نمیشه هر وقت ج...
28 دی 1389

امید زندگی مامانو بابا

امروز دوشنبه ٢٧ دی ماه سال ١٣٨٩ تصمیم گرفتم خاطرات تو نوگل قشنگمو بنویسم..البته مدتهاست که جسته گریخته هر وقت تو خانمی بذاری چند خطی یادداشت میکنم ولی الان به لطف نی نیبلاگ تصمیم گرفتم برات بنویسم.از تمام لحظات انتظار تا به دنیا اومدن تو فرشته کوچولوی مامانو بابا که دنیای مارو کلی تغییر دادی.مامانت قبل از به دنیا اومدنت شاغل بودو کار میکرد.هم زبان درس میداد هم توی یه شرکتی مشغول بود ولی تو خانمی چنان انقلابی توی دل مامان به پا کردی که کارو تدریسو به کلی فراموش کردمو خونه نشین شدم.حالا بماند که چقدر اوضاع روحیم به هم ریخته بود.از هر غذایی بدم مییومد تازه از بوی ماشین نوییم که تازه خریده بودیمم بدم میومد .باورت نمیشه هر وقت جایی میخواستیم بریم...
28 دی 1389
1